جناب آقای محمد صادق امجدی:
==============================================================
استاد مظفر خداوندگار(تخلص:موغان):
سن سیز خراب و خانه خراب اولدوم آغلارام یاندیم یاخیلدیم عین کباب اولدوم آغلارام
گویا کسیلدی ناله و نای و نوای نی من نی نوای عشقه کتاب اولدوم آغلارام
چهدی ایجازه شوق رخون ناگهان منی دردا اسیر شام خراب اولدوم آغلارام
سن طوطی شکر شکن کوچه باغ عشق من همنشین زاغ و غراب اولدوم آغلارام
گلدیم سواله ساعیلیدیم من صدیقیا کویونده انتظار جواب اولدوم آغلارام
دوشدوم هوای عشقه عجب اشتیاقیله مشتاق شعر ناب جناب اولدوم آغلارام
تبریز ده سولدو پیر خراباتی غزل من هرزه گرد شهر سراب اولدوم آغلارام
سن سیز غزال شعر موغان باسدی باغرینا آغلار گوزیله عین صعاب اولدوم آغلارام
94/11/27
***************************************************************
سن سیز عزیزیم داشدا منیم حالیمه آغلار فیکریم پوزولار باشدا منیم حالیمه آغلار
دریایه دونوپ گوزلریمین بارداغی بلا بارداخدان آشان یاشدا منیم حالیمه آغلار
دایم دییرم کاشکی بو هجرانه باتایدیم اما نه ادییم کاشدا منیم حالیمه آغلار
یازدان کی خبر یوخدی حیاتیم قره قشدی ای یاز چیچییم قیش دا منیم حالیمه آغلار
کوللر النیپ باشیمه سن سیز خبرین یوخ من دن داها کول باشدا منیم حالیمه آغلار
بیر گوش توتارام پیک ایدرم یوردووا یورغون یوللار دا قالان گوشدا منیم حالیمه آغلار
قالدی آسیلی گوزلریمیز قاشدا آقاردی گوزلر کی باتیپ قاشدا منیم حالیمه آغلار
یورقون کوچونن گتدی ایزیم قالدی بو یولدا یول یورقونو یولداشدا منیم حالیمه آغلار
سن سیز (صدیقی)موغانین ساچلاری بیر گونده آغاردی دن دن آغاران ساچدا منیم حالیمه آغلار
==============================================================
استاد قابل نژاد سردرودی(مدیریت آذربایجانین مدنیت اوجاقی):
شاعر آل ابا سید ابوالفضل صدیق رفت ازین دار فنا سید ابوالفضل صدیق
شاعری بود موقر نفری بود صدیق نور چشم شعرا سید ابوالفضل صدیق
پر زنان رفت به مهمانی عباس علی عاشق کرب و بلا سید ابوالفضل صدیق
روح او باد غریق کرم و رحمت حق مرقدش باغ صفا سید ابوالفضل صدیق
می کنم عرض تسلی به همه وارث او حیف رفت از بر ما سید ابوالفضل صدیق
سردرودی به همه عرض تسلی دارد چون زما گشت جدا سید ابوالفضل صدیق
سردرود -مدنیت اوجاقی 94/12/5
==============================================================
استاد بزرگ غلامرضا انزابی پور خویی(انزاب):
هو نامدار مدام تار یخ
در کبودی بی پایان افق ها در خشم و خروش امواج سر کش دریا ها
در سرخی شرم آلود شفق ها نگاه سحر آمیز و نافذ او همواره در جستجوی روزهای بر باد؟؟؟ و آرزوهای گمشده بود.
روح رنج کشیده او در درون فریاد بر ناروایی ها و ناهنجاریها بای زمانه داشت اما خاموش بود خطوط تلخ سر نوشت قیافه اصیل و نجیب و آرام او را با دست وحشتناک و بی رحم خود پر از خم حین و شکستگی کرده بود.نگاه او زنگ مهتاب های رنگ پریده زمستان و غروب های غم آلود خزان وتشنگی تب گرفته کویرهای عطش زده تابستان را داشت.
طوفانهای سهمگین زندگی بویژه در عنفوان جوانی و برنایی به همراه اندوه تنگناهای زندگی درمیان منگنه بی رحمانه خود بی وقفه می فشرد و گویی با او ستیز خصمانه داشت تا ؟؟ او را از پا در آورد.
نگاه معصومانه او اینطور نشان میداد که او نمیداند از عالم هستی چه می خواهد شاید چیزی نمیخواست ولی همواره یک سرگشتگی و طلب بی پایان در نگاه و تبسم درد آلود و کلام اواحساس می شد.ناکامی و رنجهای بی پایان زندگی او را بصورت مرد پولادین در مقابل یک دنیای بی تفاوت در آورده بود. هیچ چیز عطش او را که سیر در ماورا اندیشه های بلند با حفظ اعتقادات عمیق ایمان و توکل بود فرو نمی نشاند.
فریاد های گنگ و دردناک او در قلب بی انتهای عالم هستی گم میشد و به گوش هیچکس نمیرسید.
او هم شاعر بود هم عاشق و هم عارف هم هشیار بود و هم امیدوار .او هم مثل همه شاعران نمیدانست چه می خواهد نمیدانست در پهنه عالم وجود دنبال چه می گردد الا با ایمان و اعتقاد راسخ به مشیت خدای متعال و اعمه اطهار که تنها منظور و مقصود غایی بود بالخص در زیر علم سالار شهیدان حضرت ابا عبدا...(سلام اله علیه)سر می افراشت و حلقه بگوش مطلق آن سرور بود.
او میدانست آنچه که می خواهد بدست نمی آورد .چشمه سار؟؟ی بلورین و پاک را میدید ولی مثل همه ما با لب تشنه به دنبال سراب می دوید.حقایق تلخ حیات را بدرستی درک میکرد و میشناخت ولی دلش می خواست همیشه در پرده ابهام بماند و خود را از دیده های کج بین و ظاهر شناس پنهان دارد.غم او یک غم جاودان و عمیق بود گویی نمی توانست بدون غم زندگی کند غم آبی بود که مرگ و ریشه او را در خود فرو برده و سیراب میکرد نه او همدم و باری از غم نزدیک تر داشت و نه غم جایی گرمتر و با صفا تر از دل او می توانست پیدا کند و منزلگاه سازد.دنیا را همیشه از پشت یک پرده اشک و دریچه غم می دید هیچ چیز او را دلخوش نمی ساخت و به هیچ یک از مظاهرفریبنده حیات دل نمی باخت.
همواره چون مهمانی که چند روزه در جایی اقامت کند زندگی می کرد و اعتقاد قوی و محکم بر دری داشت که هر آن ممکن است انسان شربت مرگ را سر بکشد و دست از دنیا بشوید .با لب خاموش سخنها و شکوهها داشت ناله های او گنگ و نا مفهوم بود می نالید ولی روشن نبود که درد جانهای درونش از چیست؟
مگر امواج خسته و خروشانی که ساحل های دور افتاده را می بوسند میدانند که از چه چیزشکایت دارند.مگر جویباری که در پیچ و خم بسته خویش می غلطد و زمزمه میکند میتواند بداند که سرمایه نغمه و نوحه سرایی چیست؟
روح شاعر قاعل به حجاب ماورا نیست در عین حال همه چیز برای او حاجب و ماوراست در اعماق آسمانها احلام و تخیلات شاعرانه را میبیند ولی در دو قدمی خود حقایق و اصول مسلم زندگی را درک نمی کند.
برادر ارجمند مرحوم سید ابوالفضل صدیقی عجب شیری که قریب 55 سال با حقیر مراقبت و نشید و انشا داشت و اخوانیات عدیده ای با هم داشته و ؟؟نست و مجالست فراوانی در سفر و حضر نصیبمان شده و خاطرات شیرینی را در لوح خاطر نگاشته ایم معلوم است که تا چه اندازه در اخلاق و رفتار و سلوک ایشان شناخت داشتم البته برای اینجانب افتخار بزرگی است که در حریم علمی و ادبی و اجتماعی ایشان جایی داشتم.مکاتبات منظوم و اشعار طنز که اغلب در ایام شباب و احوال حال و نشاط سروده شده در یادداشت های آن مرحوم هکذا در کتاب و دفتر های سروده هایم کم و بیش درج شده است که یادگار گرانبهایی برای حقیر می باشد.
با توجه به صعف مزاج و کهولت سن متاسفانه نتوانستم آخرین شعر مربوط به ایشان را برای تشییع یا تدفین آن عزیز قراعت کنم که اینک به پیوست این نوشته تقدیم (مهدی جان)فرزند برومند ایشان می کنم و با کمال ادب و احترام به روح پر فتوح و آزاده آن بزرگوار درود و سلام فرستاده و از قادر منان غفران و رضوان برای ایشان و صبر و شکیبایی به فرزندان و بیت محرمشان مسعلت دارم.
با احترام و ادب
94/12/4
محبت اهلی حریم وفانی ترک اتمز رفیق لر هله هیچ آشنانی ترک اتمز
بویوردی پیر طریقت فراموش ایلمیون صفا طریق ایدن اهل صفانی ترک اتمز
زندگی قصه نا پایداری بیش نیست همزمان رفته را بر جا غباری بیش نیست
برگهای زرد پاییزی به خاطر ای دریغ جز خیالات پریشان بهاری بیش نیست
از شراب عشق ایام جوانی و نشاط ذوق را جز رنج و احوال خماری بیش نیست
زآن سرور و لذت و شادابی عهد شباب جسم را جز رخوت و حال نزاری بیش نیست
تا مگر از مشرق شب ها برآید آفتاب دیده ام آیینه دار انتظاری بیش نیست
یک بیابان آرزو جا مانده در دل بی امید جسم و جانم منتظر بر رهگذاری بیش نیست
دیدن گل قصه ای بود از دم باد صبا ورنه چشم انداز را جز نقش خاری بیش نیست
شوربختی بین که در بهبوهه فصل بهار منظر سبز نگاهم شوره زاری بیش نیست
در رثای تو صدیقی هیچ نتوانم سرود مرگ تو بر دوستان جز داغداری بیش نیست
بی قراریهای من انزاب از شیرین و تلخ عاقبت بر صفحه سنگ مزاری بیش نیست
94/12/4 تهران
==============================================================
استاد جمشید منوری:94/12/11
گینه گلوبدی خزان غنچه لی بهاری آپاردی***باهار چاغیندا اوجا سرو استواری آپاردی
شیرین غزل ایشیده م گونلر انتظار چکیردیم***غزل قصیده سی دیللرده ن اختیاری آپاردی
ویریردی هر قدمی شهریمه دیاریمه رونق***یوموب خمار گوزینی رونق دیاری آپاردی
یازاردی عشق چلیپاسی ایله شوق دل ,افسوس***دوات و لوح و قلمدان ده ن قراری آپاردی
اوسانمیشام فلکین کجمدار مصلحتیندن***غزل غزالی صدیقی کیمی نگاری آپاردی
دولوبدی گوزکاساسی قانلی یاشه صبر توکندی***نه ایلیوم حضرات جاندان اختیاری آپاردی
==============================================================
محمد نصیر زاده:
روز هجران شد و عالم ، همه گریان رفیقی گشته***ابر باران ، غم همواره ی آن ، یار شفیقی گشته
شعر عالم ، شده غم نامه به آن هجرت صاحب ، دلها***باغ اشعار سخن ،بی گل و بی بوی حدیقی گشته
بی حضورش ،همه گلهای سخن ، خشک و پلاسیده شده ست***قایق کاغذو خط ، در به درموج و غریقی گشته
ساحل امن نجاتی ،همه آن شاعر شهر دل بود***بی حضورش ، همه کشتی سخن ، غرق عمیقی گشته
آسمان ، تاب جدایی، نتواند ، نتواند هرگز*** گریه سر داده و ماتم زده ، آواز رقیقی گشته
ابر باران ، تو ببار و دل ما را ، نم نمناکی کن***همه آوای تو ، تسکین دل سوز و حریقی گشته
ساعتی در غم هرسال فراقش ، همه عالم ، غم باد***وه که آن یاد عروجش ، همه سالی چه دقیقی گشته
رفته آن شاعر فرزانه و جاوید زمان ، باشد او***سال و هر سال وفاتش ، چو شروعی و طریقی گشته
آمده بار دگر ، یاد رها گشتن آن پروانه***یاد پرواز خوش از پیله ی دنیای مضیقی گشته
شمع جان سوز رخش ، آتش دل را چه نوایی داده***آتشی گشته به نیزار ادب ، تابش و ریقی گشته
آتش و یاد حضورش ، شب و شمعی و نوایی از نی***در نیستان سخن ، آتش شعری که حقیقی گشته
شعر استاد سخن ، بشنو و آن آتش دل***شعر او هم چو نگین است و زمرد ، چو عقیقی گشته
یاد آن شاعر فرزانه ی شهر دل و دل دادن هاست***یاد "بوفضل صدیقی" کن و راهش که صدیقی گشته
==============================================================
انجمن ادبی وطن شهرستان عجب شیر:
================================================================
فایل پی دی اف کتابچه "یاد یار مهربان" دریافت ( حجم 4.5 مگابایت)
فایل پاورپوینت مراسم برگزار شده دریافت (حجم: 22.8 مگابایت)